در زمانهای قدیم در منطقه ای بسیار خوش آب و هوا پادشاهی قدرتمند حکومت میکرد. همه امکانات رفاهی برای او مهیا بود. او غرق در نعمتهای سرشاری بود که خداوند به آن منطقة زیبا داده بود. ولی متأسفانه آن حاکم بر این باور بود که آسمان و زمین و زیبائیها و شگفتیهایش و همة موجودات ساکن زمین خودبخود به وجود آمده اند. اما خوشبختانه آن حاکم وزیری خداپرست و دانشمند داشت که مدتها در فکر راه چاره ای برای نجات حاکم از این باور غلطش بود. یکی از تفریحات لذت بخش پادشاه تیراندازی بود. وزیر دانا از این موقعیت بسیار خوب استفاده کرد. بهترین معماران شهر را جمع کرد. دستور داد کاخی زیبا در دامنة یکی از کوههای بلند آن منطقه بسازند.
پس از اتمام کار و آماده شدن آن کاخ مجلل و باشکوه؛ در یکی از روزهای بهاری که پادشاه برای شکار بیرون رفته بود، وزیر نیز از همراهان حاکم بود. رفتند و رفتند تا آنکه از لابلای درختان، آن کاخ زیبا در دامنة کوه نمایان شد. پادشاه با تعجب گفت این کاخ زیبا را تا به حال ندیده بودم، چه کسی آن را ساخته است؟ وزیر مؤمن ودانشمند گفت: قربان به گمانم خودبخود به وجود آمده است.
شاه برآشفت که ای وزیر مگر امکان دارد این بنای زیبا خود بخود به وجود بیاید؟ حتماً معماری داشته است.
وزیر گفت: چگونه امکان دارد که این جهان بسیار زیبا و قشنگ با این همه وسعت خودبخود بوجود آمده باشد و خالقی نداشته باشد؟ جناب حاکم همانطور که این کاخ معماری دارد جهان با عظمت هم معماری دارد.
حاکم در حالی که متحیرانه چشمانش و دهانش باز مانده بود ساکت شد و به اشتباه خود پی برد.